تعداد بازدید : 11729
تعداد نوشته ها : 14
تعداد نظرات : 1
3ـ1. انسانشناسی و فرهنگ
همانگونه که پیش از این گفتیم دیدگاه انسان شناسانه هر مکتب، در نوع نگرش آن به امور مرتبط با انسان، تأثیر عمیقی دارد. امور مربوط به انسان برخی معنوی و فقط ویژه انسان است و برخی غریزی و میان انسان و حیوان مشترک است. به عبارت دیگر حیات ما مرکب از دو بخش انسانی و حیوانی است. ناگفته پیداست که ارزشها و خصلتهای انسانی به بخش اوّل و امیال و غرایز به بخش دیگر وجودانسان باز میگردد.
از دیدگاه مکاتب الاهی، انسان کامل انسانی است که تعالی خود را در هر یک از این دو بخش بر اساس اهداف مکتب به گونهای تنظیم و هماهنگ نماید که سعادت دنیا و آخرت او تأمین شود. درمکاتب الاهی، اصالت امور معنوی و در مکاتب مادی، اصالت امور مادی مد نظر قرار گرفته است. این به آن معنا نیست که پرداختن به بخش اوّل موجب غفلت از بخش دوم خواهد شد. نکته مهم تناسب رشد این دو بخش و اصالت دادن به هر یک از آنها است. همانگونه که در تعاریف فرهنگ دیده شد، امور فرهنگی با بخش اوّل فعالیتهای انسانی در ارتباط است. حتی در مکاتب مادی ساخته بشر، فرهنگ مبتنی بر نظام ارزشی انسانهاست. تفاوت میان نگاه مکاتب معنوی و مادی نیز در همین نکته نهفته است. در مکاتب الاهی توجه بیش از اندازه و افراطی به نیازهای بخش دوم, امری غیر ارزشی و ضد فرهنگی تلقی میشود ، در حالی که در مکاتب مادی پرداختن به این نیازها امری است ممتنع و نه غیر ارزشی. اما فصل مشترک هر دو مکتب این است که هر دو امور ارزشی را به بخش معنوی انسان وابسته میدانند . بنابراین در نظام ارزشی تنها اموری جنبه فرهنگی دارند که به امور انسانی مربوط باشد.
تعریف انسان و حوزه مربوط به او در هر مکتب و نظام ارزشی زیرساخت اصلی اعتقادات را تشکیل می دهد. فرهنگ نیز برخاسته از نظام ارزشی است و در واقع چنانچه یک مکتب تعریف درست و جامعی از انسان ارائه نماید، به دنبال فرهنگ و امور فرهنگی در آن مکتب، درست تعریف خواهد شد. اختلاف فرهنگی مکاتب گوناگون با یکدیگر نیز بر سرتعریف انسان و چگونگی تأمین سعادت او است.
فرهنگ در انسانشناسی معنایی خاص دارد.
تعریفی که در انسانشناسی از فرهنگ بهدست میآید گستردهتر از معنایی است که از این واژه بهطور معمول استفاده میشود. در نظر بسیاری از مردم واژه فرهنگ مترادف است با تحول یا بهبودی که بر اثر آموزش کسب میگردد. فرد بافرهنگ یا فرهیخته کسی است که با اطلاعات و آگاهیهای خود مرتبط به حوزه خاصی مانند حوزه هنر، موسیقی یا ادبیات تسلط یافته است و از این گذشته دارای منشی مطبوع وپسندیده است. مردمی را که فاقد چنین صفاتی باشند اغلب بیفرهنگ خطاب میکنند اما درحوزه انسانشناختی چنین تمایزی بهکار نمی رود. در این رشته مفهوم فرهنگ محدود به داشتن آگاهی در حوزه خاصی از دانش نمیشود. فرهنگ در انسانشناسی تمامی شیوههای رفتاری ناشی از فعالیتهای انسانی را در برمیگیرد. فرهنگ نه تنها به معنای تسلط بر فنون، مهارتها و شیوههای رایج در هنر، موسیقی و ادبیات است، بلکه شامل نحوه کوزهگری، لباسدوزی یا خانهسازی هم میشود و بالطبع محصولات فرهنگی صرفا" به آثار هنری برجسته اطلاق نمیگردد، بلکه کتب عادی نقاشی کودکان هم اثری فرهنگی به حساب میآیند.
بنابراین مفاهیم «انسان» و «فرهنگ» با یکدیگر مرتبطند. بخش عمده فرهنگ برخاسته از ارزشهای انسانی است؛ در واقع انسان به سبب رفتار فرهنگی خویش «انسان» نام گرفته است.
در این تحقیق نیز فرهنگ به عنوان «نظام ارزشی» جامعه که متاثر از نگاه انسانشناسانه و آموزههای مکتب است، در نظر گرفته شده ، سعی بر آن بوده که تحولات فرهنگی ایران پس از انقلاب اسلامی، متناسب با تحول نظام ارزشی مورد بحث قرار گیرد.
2. درباره انقلاب اسلامی
1ـ2. انقلاب چیست؟
در زبان ما، لغت انقلاب معادل کلمه «Revolution» است. هر چند این کلمه ابتدا از اصطلاحات اختر شناسی بوده، ولی بعدها به صورت یک اصطلاح سیاسی به مفهوم تغییر نظام حاکم سیاسی به کار رفتهاست.
از دیدگاه جامعهشناسان، انقلاب به تغییرات سریع و گوناگون اجتماعی که با خشونت و سرعتی غیرقابل کنترل رخ میدهند، اطلاق میشود. بنابراین، تعریفی که از انقلاب ارائه می شود بیشتر ناظر بر تغییرات سیاسی در قلمرو سرزمین یک کشور است. برخی از جامعهشناسان اعتقاد دارند انقلاب زمانی به وقوع میپیوندد که سلسلهای از اصلاحات یا رفرمهای بدون نتیجه، در داخل یک نظام ادامه مییابد تا اینکه برآیند این اصلاحات نهایتاً منجر به انقلاب میشود، انقلابی که همیشه با یک شورش عظیم اجتماعی همراه است.
تا کنون تعاریف مختلفی از انقلاب ارائه شده است که همه آنها ضمن تعریف انقلاب، میان پدیدههایی مثل کودتا و اصلاحات تمایز قایل شدهاند. عواملی مانند گوناگونی ریشه انقلابها نیز موجب شده است تا الگوی واحدی در تعریف آنها ارائه نشود. برخی محققان معتقدند نشانههای انقلاب نیز چندان متعدد و متفاوتند که به هیچ روی نمیتوان به سادگی آنها را در یک الگوی واحد ادغام کرد.
جامعهشناسان بر این باورند که انقلاب یا به صورت خود به خود به وقوع میپیوندد، یا با برنامهای دقیق و منسجم به پیش میرود. انقلاب همواره با اعتراض همراه است؛ اعتراض به وضعیت اجتماعی موجود که با پیشبرد اصلاحات نیز به جایی نخواهد رسید.
بر اساس تعریفی که جامعه شناسان ارائه میکنند، انقلاب بیشتر ناظر به اصلاحات سیاسی و اقتصادی است که زیر ساختهای اجتماعیشان در روندی نسبتا" طولانی شکل میگیرند؛ لکن مرحله نهایی انقلاب که به تغییر حکومت یا حاکمیت میانجامد با سرعتی مهار نشدنی به وقوع میپیوندد. در واقع، انقلاب یک تحول عمیق اجتماعی است که به لحاظ اهمیت و ضرورت مطالعه دقیق آن، باید از زوایای گوناگونی زمینهها و جریانهای تأثیرگذار بر آن را بررسی کرد.
طی یک و نیم قرنی که از آغاز مطالعات جامعهشناسی مدرن جهان میگذرد انقلابها مانند سایر پدیدههای اجتماعی به صورتهای مختلف تعریف و مفهومبندی شدهاند و انقلابهای مختلف از زوایای مختلف مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفتهاند. اگر بیان آلن تورن جامعهشناس معاصر فرانسوی را در مورد جنبشهای اجتماعی وام بگیریم، میتوانیم بگوییم که انقلابها نیزمانند سایر مفاهیم در علوم اجتماعی بر ساختهای اجتماعی استوار گشتهاند که علاوه بر خودکنشگران و انقلابیون، نویسندگان، پژوهشگران و نظریهپردازان به اشکال مختلفی آنان را برمیسازند، پیشینههای فردی، ویژگیهای شخصیتی، آرای سیاسی، باورهای ایدئولوژیک، زمینههای آکادمیک و سنت علمی که پژوهشگران آزمایش کردهاند نیز در چگونگی ساختنمفاهیم نقش داشتهاند.
تاکنون در خصوص روند شکلگیری و فرآیند به وقوع پیوستن انقلاب، نظرات گوناگونی ارائه شده است که از جمله میتوان به نظریه مارکس ، جیمز دیویس ، چالمرزجانسون و هانتینگتون اشاره کرد. هر کدام از این نظرات قابل نقد و ارزیابیاند. نظراتی که تاکنون در خصوص انقلاب ارائه شده است نیز مانند فرهنگ، ریشه عمیقی در مبانی مکتبی نظریهپردازان دارد. چنانکه نظریه مارکس ریشه در اعماق دیالکتیک هگل، مادیگرایی اقتصادی و نظریه مبارزه طبقاتی دارد.
در ادبیات انقلاب میبینیم که درباره مفهوم آن حداقل سه گونه از تعاریف وجود دارد. عدهای انقلاب را بر اساس نیات، اهداف یا خواستهای کنشگرایانه انقلاب تعریف میکنند. جمعی در تعریف انقلاب بر پیآمدها تأکید دارند و برخی نیز انقلاب را براساس فرآیند سیاسی و روند کوتاهمدت پیروزی انقلاب در وضعیت انقلاب به عنوان مبارزه بر سر قدرت دولت تعریف میکنند. از آنجا که همیشه هرانقلابی با موفقیت همراه نیست، گروهی از اندیشمندان در عین حالیکه میکوشند انقلاب را از سایر اشکال تحولات خشونتآمیز متمایز سازند. آنها سعی دارند تعریف انقلاب را به گونهای ارائه کنند که شامل انقلابهای ناموفق نیز شود. در این نوع از تعاریف از اصطلاحاتی مانند تلاش، اقدام و کوشش استفاده میشود. گروه دوم تعاریف انقلاب را براساس نتایج و پیآمدهای آن تفسیر میکنند. در این قبیل از تعاریف برای تمایز میان انقلاب و سایر اشکال کنش جمعی اعتراضآمیز، بر عمیق بودن تحولات ناشی از روح انقلاب اشاره میشود اما در این نوع ازتعاریف به کلیگوییهایی در زمینه عمیق بودن یا ساختاری بودن دگرونیها اشاره میشودکه طبعاً به روشنی نمیتوان آنها را درجهبندی و در نتیجه نکات ساختاری آن را تعیین نمود و یا پدیدهای را انقلابی دانست یا ندانست. سومین گروه هم از تعاریف، انقلاب را براساس وضعیت انقلابی تعریف میکنند. این گونه از تعاریف بر کشمکش سیاسی توجه دارند و تأکیدشان بر مسأله چگونگی انتقال قدرت سیاسی با تأکید بر کاربرد زور و خشونت است.
همانگونه که ملاحظه شد، نظریهپردازان انقلاب، دیدگاههای مختلفی نسبت به این پدیده داشتهاند. گروهی مانند برینتون با نگرشی تاریخی ـ توصیفی، گروهی مانند جانسون با نگرشی جامعهشناختی و گروهی مانند مارکس با نگرشی ساختاری و اقتصادی، به آن پرداختهاند.
با وجود نظریات مختلف در باب پیدایش انقلاب که به لحاظ اختصار از ذکر آنها خودداری خواهیم کرد، به نظر میرسد تا کنون به دلیل عدم درک درست نظریهپردازان از مبانی مکتبی انقلاب اسلامی، نظریه درستی درباره انقلاب اسلامی ایران ارائه نشده است.